۱۳۹۶/۱۲/۱۳

خاطره ای از جناب محمد نقیب درباره حکومت نظامی زمان مصدق

من در زمان مصدق دانش اموز دبیرستان دارالفنون بودم ..روزی رفته بودم به شاه اباد تا یک کتاب انگلیسی بخرم ..از دور دیدم دم در کلانتری شلوغ است و جلوتر رفتم دیدم یک نفر یک نردبان گذاشته تا خود را به سر در کلانتری برساند .پرسیدم موضوع چیست .گفتند توده‌ ای ها پرچم داس و چکش را بالای تابلو کلانتری نصب کرده اند و این اقا میخواهد ان پرچم را از انجا پایین بیاورد. گفتم این اقا کی باشند و چرا رئیس کلانتری چنین اجازه ای را داده است. آنها اظهار بی اطلاعی کردند و وقتی آن شخص پرچم داس و چکش را پایین اورد مردم برایش دست زدند .ان مرد هنگام راه رفتن میلنگید و به سختی راه میرفت. من کنجکاو شدم و بدنبالش رفتم و پس از چند دقیقه به او رسیدم و بعد از سلام پرسیدم‌ که او کیست و چرا پرچم داس و چکش را او پایین اورده است .وی گفت نام او دکتر منشی زاده و رهبر حزب سو مکا میباشد و مخالف نفوذ شوروی در ایران است و وی وارد خیابان خانقاه شد که دفتر و مقر حزب سومکا بود. وی تازه از برلین امده بود و هنگام‌ محاصره ان با قوای شوروی به رهبری مارشال ژوکوف در افتاده بود و پایش از طرف ارتش سرخ تیر خورده و لذا نمیتواند خوب راه برود .من با او وارد حزب شدم و نام نویسی کردم ‌چون دیدم تنها حزبی که با توده ایها با عمل مبارزه میکند همان حزب سومکا است. متاسفانه در هفته بعد حزب توده تولد استالین را در خانه صلح در بهارستان جشن گرفته بود و دکتر منشیزاده به انجا رفته و عکس استالین را پاره کرده بود و مصدق بر پایه حکومت نظامی که غیر قانونی بر پا کرده بود دکتر منشی زاده را به ۹ ماه زندان در سلول انفرادی در زندان قصر فرستاد که روزنامه های چپ ابراز خوشحالی کردند ولی دکتر منشی زاده بعد از رهایی از زندان در روزنامه اش بنام سومکا نوشت. رئیس کلانتری یک مملکت از ترس مصدق اجاره ندارد پرچم یک کشور بیگانه را از فراز کلاتنری خود پایین بیاورد و وقتی من عکس دشمن ابران را پاره میکنم مرا زندانی میکنند ازاین مملکت میروم. مصدق دو روز بعد از طی پبامی از دکتر عذر خواهی کرد و حتی گریه کرده بود منشی زاده در جواب نوشت شما اقا دیکتاتوری تضرع !! راه انداخته اید ومن از مملکتی که شما با حکومت نظامی راه انداخته اید میروم و دکتر رفت که رفت و بعد شنیدم به سوئد رفته است و حزبش هم منحل شد. روانش شاد.

پدر، می دانم که به کجا رفته ای/نادر ایرانی

  نوشته ای از نادر ایرانی برای درگذشت پدر جناب مهدی میرقادری  پدر ! می دانم به کجا رفته ای .. می دانم چه کسی تو را با خود برده است .. اما چه...